لذت قدم زدن
ساعت 5 بعد از ظهر یک عصر پاییزی که من سر کار نرفتم تو خونه بودم پسر عزیز مامان متعجب از اینکه چطور شده من عصر در کنارشم سریع میرود کفش هایش را میاورد که با هم برویم بیرون این از او لحظه هایی است که من خیلی انتظارشو را میکشیدم.بالاخره دست در دست من راهی خیابان شدیم گرمی دستهای کوچکت وجودم را گرم میکند.ودر ان شلوغی خیابان چیزی به جز تو توجهم را جلب نمیکند مثل این است که بر روی ابرها قدم میگذارم خدایا شکرت مرد کوچک من وفتی دستت تو ی دستامه یک احساس زیبا به من دست میدهد .یک احساس که تا تجربه اش نکنی پی به شیرینیش نمیبری .ایا روزی میشود وفتی که من پیر شدم تو اینگونه دست من رو بگیری و تکیه گاه من باشی و همین احساس گرم وشیرین را داشته باشی؟...
نویسنده :
سپیده
16:15